
یک اتاق، که هنوز اتاق بچهها نامیده مىشود. از آن، درى به اتاق آنیا باز مىشود. سحرگاه است، آفتاب بزودى مىدمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شکوفه کردهاند. اما هواى باغ در خنکاى صبحدم سرد است. پنجرهها بسته است. دونیاشا با یک شمع و لوپاخین با کتابى در دست، وارد مىشوند. لوپاخین: پس قطار رسیده، خدا را شکر. ساعت چند است؟ دونیاشا: تقریباً دو است )شمع را خاموش مىکند(. هوا دیگر روشن شده. لوپاخین: ...